آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

منم برم کربلا

سلام عسلی مامانی دختر گلم شیرین زبونم  یه دنیا دوستت دارم بوس گنده از اونایی که خودت میفرستی برای مامان و دلش رو آب میکنی   باباجون و مامان جون هفته پیش رفتن کربلا و دیروز برگشتن این یه هفته خانمی پیش خاله هاطی بودی و خیلی هم با سعید و سارا بهت خوش گذشت ولی خوب چند روز آخر دلت حسابی تنگ شده بودو مدام بهونه گیری کردی یه جورایی پوست مامانی رو کندی هی گفتی خوب کی میان؟ بعدم که جوابتو میگرفتی میگفتی منم ببرید کربلا هر چی هم ما می گفتیم راهش دور تو حرف خودت رو میزدی حتی یه بار به خاله فاطی گفته بودی که اگه خیلی دور بریم کالسکه منو برداریم بریم مدینه دنبالشون (واقعا چه ربطی داره) به قول خودت ......... دیشب دیگه با خیال راحت...
25 دی 1390

شب یلدا

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!   امشب موقع خواب ، بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ... بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ... ... بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ... فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟! جوجه ها را بعدا با هم میشماریم       یلدا مبارک   بوس برای شیرین ترین دختر دنیا  خوشگل مامانی امسال سومین سالی بود که شب یلدا یه دختر خوشگل و شیرین زبون بین جمع خانواده بود وهمه با بودنش در این شب زیبا شادتر بودند بابا جونتم که یه هندونه کوچولوی خوشگل برات خریده بود که کلی باهاش بازی کردی و با کمک دایی ...
3 دی 1390
1